خبر به دورترین نقطه جهان برسد
که او نخواست به من خسته بی گمان برسد
| ||
|
دیگر چرا؟ باز چرا غمگینی؟چرا باز نوشته هایت کلماتت مزه ی تلخی می دهد؟ آه ای خدا چرا از این چهار مزه وطعم فقط تلخی نصیب ما شد؟ چرا؟ مگر ما جرعه جرعه زهر می نوشیم که این چنین کاممان تلخ است؟یا مگر در حق کسی بدی کرده ایم که این چنین به ما بد میکنند؟تاوان چه چیزی را این گونه پس می دهیم؟
چرا در این روزگار همه چیز وارونه شده است...؟به جای اینکه بر کالاها قیمت بگذارند برای جان و احساس و آدمیت نرخ تعیین میکنند؟ به جای اینکه دزد و خائن وگناه کار را تنبیه کنند عاشق دل خسته را مجازات می کنند...به جای اینکه همراهت..شریکت..رفیق راهت درمان درد هایت باشد نامرد و درد جانت می شود...چرا؟چرا باید کسی که قرار است با او صدای قهقهه هایت به گوش آسمان برسد تو را به هق هق اندازد؟
چرا وقتیکه گریه می کنیم دیگران به گریه مان میخندند؟ چرا وقتیکه درد داریم درمان نداریم؟ چرا وقتیکه غم داریم غمخوار نداریم؟ چرا وقتیکه دل داریم دلدار نداریم؟ چرا وقتیکه شیرینیم فرهاد نداریم؟ چرا وقتیکه تنهاییم همراه نداریم؟ چرا وقتیکه گریه میکنیم دستی برای پاک کردن اشکهایمان نداریم؟ چرا وقتیکه میترسیم دستانی باز و آغوشی ایمن نداریم؟ چرا وقتیکه خسته ایم تکیه گاه نداریم؟ چرا...وقتیکه می میریم....فاتحه خوان نداریم...؟
می بینی خدای من؟این همه چرای بی پاسخ در سرم سرگردان است! اصلا...اصلا چرا وقتیکه سوال داریم جواب نداریم؟؟؟ نظرات شما عزیزان: |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |